.::NICOTINE FINGERS::.

انگشتان نیکوتینی

Thursday, August 03, 2006

یه روز تصمیم می گیری از چیزهایی که روزگاری بیشترین دلبستگی رو بهشون داشتی ،لحظه به لحظه کمتر حرف بزنی . و تا میتونی بهشون فکر نکنی . وقتی این کار لازم میشه زحمت زیادی هم می بره
از شنیدن حرفهای خودت عقت می گیره...کم حرف می زنی...دست می کشی...بیست سال شده که حرف زده ای...دیگه دلت نمی خواد حق با تو باشه.دیگه حتی هوس نگهداری اون جای کوچیکی که بین لذت ها واسه خودت نگه داشته بودی از بین می ره...از خودت بیزار می شی...از این به بعد کافیه یه وعده غذایی بخوری ،گرمای سیگاری واسه خودت دست و پا کنی و روی راهی که به هیچ منتهی میشه رو قرص تا میتونی بخوابی .برای پیدا کردن یه علاقه ی تازه باید در حضور دیگران قیافه های تازه به خودت بگیری...ولی دیگه قدرتش رو نداری که تو صحنه سازی هات تغییر بدی . لکنت می گیری ، البته باز هم دنبال یه بهونه می گردی که تو جمع دوستات بمونی ، ولی مرگ هم اونجاست ، مرگ بو گندو کنارت ایستاده ، تمام وقت اونجاست . تنها چیزهایی که برایت ارزشمند باقی میمونند غصه های کوچکی هستند ، مثل غصه اینکه چرا هیج وقت مجال نشد با هم لاو اکچوآلی ببینیم ،این تنها چیزیه که از زندگیت باقی مونده ، همین افسوس کوچک اما جانکاه ،بقیه رو با کلی تلاش و درد بالا آوردی