.::NICOTINE FINGERS::.

انگشتان نیکوتینی

Friday, August 25, 2006

الان ،تنها چیزی که روشنم میکنه و یه کم از این مود کیری بیرونم میاره ،معاشرت با یه پسر هشت ماهه است ،که هفته ای 2 روز مهمون ماست .
ساعت ها به هم میشینیم ،هر چیز جدیدی که می بینیم دو تایی با هم تعجب میکنیم ،با هر آهنگ شادی دوتایی با هم می رقصیم ،دست به دست با هم راه میریم و به هر چیزی سر راهمون باشه لگد می زنیم و دو تا پامون رو با هم تو هر کفشی سر راه باشه می کنیم
من براش از فیدل کاسترو و بدبختیه ملت کوبا و نیهیلیسم و ذات خبیث زن ها میگم ،اون خیره میشه به چشمامو پستونکشو تند تر میمکه ،یعنی من آمادگی مواجه شدن با این حجم عظیم کثافتو ندارم
نه اون به حرفای بی سر و ته و بی معنی من اعتراض میکنه ،نه من به پرت و پلا شدن موبایلم و کتابام اعتراضی میکنم ،هر کس و هر چیز هم که اذیتمون کنه ،دوتایی با هم میزنیم زیر گریه ....... نه کسی مثل اون با من راه میاد ،نه کسی مثل من میزاره اون طعم سوسک مرده و ته سیگارو بچشه



کسی چه می دونه ،شاید من هم میتونستم یه روزی یه پدر درست و حسابی بشم


Sunday, August 20, 2006

جاکشی ،باید در رده ی مشاغل دشوار و پر خطر قرار بگیره ،نه در سطح معدنکاری و روزنامه نگاری ،ولی خوب


Wednesday, August 16, 2006

سیگار رو با معده ی خالی دوست دارم ،الکل و سکس رو هم.معده ی پر همه احساسات آدم رو فید میکنه....آدم رو نام میکنه،یه جور بدی نام میکنه


----------------------------------------------------------------

دنیا ،تخمام و چیزای گرد و گنده ی دیگه....


Tuesday, August 15, 2006

اما گودی زیر چشمم ،گودی زیر چشمم نه به خاطر شب بیداریه ،نه به خاطر غم و غصه.گودی زیر چشمم ،جای پای غولیه که شبها قبل از خواب میاد و دوتا پاهاشو میزاره زیر چشمام و خوابهای
اونشب رو میرینه تو سرم
غوله ،دیشب اومده بود وایساده بود ،میگفت میخواهم خواب اقاقی ها را برینم
من گفتم :ایول


Monday, August 14, 2006

تنها روتین زندگیم ،قرار سر هفته ی فیلمیه که یکشنبه به یکشنبه میاد و فیلمارو عوض میکنه ...جز اون ،دیگه هیچ کاریم هیچ نظم خاصی نداره.هر موقع دلم بخواد بیدار میشم ،هر موقع دلم بخواد سر کار میرم ،اگه دلم نخواد نمیرم..هر موقع دلم بخواد دانشکاه میرم...هر موقع حوصله اش رو نداشته باشم سر جلسه امتحان هم نمیرم.حتی غذا خوردنم هم روتین خاصی نداره.اینا رو نمیگم که دلتون بسوزه ،چون زندگیم واقعا فاکد آپه...میگم که یه موقع پیش خودتون فکر نکنید میتونید جلوی من ادعایی بکنید


Tuesday, August 08, 2006

تازگی ،شبها که لب پنجره سیگار میکشم ،سعی میکنم نوع ماشین هایی رو که از سر خیابون میپیچن از روی صدای موتور و نور هدلایتشون حدس بزنم..... تفریج جدیدمه

تازگی ،پیشرفت خوبی هم کرده ام ،میتونم هاچبک رو از صندوق دار و 405 رو از پرشیا تشخیص بدم ...حتی آر دی رو از پیکان

تازگی ،سعی میکنم ته سیگارمو تا جایی که میتونم دور تر پرت کنم ،تا مدیر ساختمون باز بهم گیر نده که چرا ته سیگار میندازم تو حیاط...ورزش جدیدمه

تازگی ،خیلی از عادت های بدم رو هم ترک کردم، مثل عادت غذا خوردن و تو جمع اظهار نظر کردن....دیگه با موبایل هم تو رختخواب نمی رم ، از سرم افتاده

Im sooo desperate....you wouldnt wanna know


Friday, August 04, 2006

همه ی وان وی رومنس ها تکرار میشن ، مثل تاریخ ،اینکه کدوم سمت قضیه قرار گرفته باشی تعیین میکنه که کمدی باشه برات یا تراژدی ....

ملت های خوشبخت ، تاریخ ندارند ،آدمهای خوشبخت خاطره ....


Thursday, August 03, 2006

خوش دارم بگم میگذره ،اصلا دوست دارم بگم خوش میگذره ،اما راستش اینه که نمی گذره ، نه خوش میگذره نه بد....اصلا نمیگذره ،ساعت رو یازده و چهل دقیقه متوقف شده ،یه جا موندم ...دیگه هیچی هیچ تغییری نمی کنه
صبح میشه ، نه هیچ وقت صبح نمیشه ، روز با ظهر شروع میشه و با سحر تموم میشه ، همش هم مثل هم ،امروز هیچ اتفاقی نمیفته که دیروز نیفتاده باشه ،فردا هم قرار نباشه که تکرار شه.دیگه هیچی روزهارو از هم متمایز نمی کنه .ممکنه دیشب یه کم مست تر بودم ،عوضش امشب یه کم نشئه ترم .ولی دیگه هیچی فرق نمیکنه
اینا روزمرگیم نیست...اصلا روزمرگیم این شکلی نیست ...تو روزمرگیم گم نشدم ،چیزی رو تو روزمرگیم گم کردم،چیزی رو بیرون از روزمرگیم .اون چرخ دنده کوچیکه رو که ورش داری کل کارخونه می خوابه...بالاتر از اون ،حرص پول صاب کارخونه رو گم کردم ...برای صاب کارخونه ،دیگه هیچی هیچ فرقی نمیکنه

....زندگیم ،نمیگذره


یه روز تصمیم می گیری از چیزهایی که روزگاری بیشترین دلبستگی رو بهشون داشتی ،لحظه به لحظه کمتر حرف بزنی . و تا میتونی بهشون فکر نکنی . وقتی این کار لازم میشه زحمت زیادی هم می بره
از شنیدن حرفهای خودت عقت می گیره...کم حرف می زنی...دست می کشی...بیست سال شده که حرف زده ای...دیگه دلت نمی خواد حق با تو باشه.دیگه حتی هوس نگهداری اون جای کوچیکی که بین لذت ها واسه خودت نگه داشته بودی از بین می ره...از خودت بیزار می شی...از این به بعد کافیه یه وعده غذایی بخوری ،گرمای سیگاری واسه خودت دست و پا کنی و روی راهی که به هیچ منتهی میشه رو قرص تا میتونی بخوابی .برای پیدا کردن یه علاقه ی تازه باید در حضور دیگران قیافه های تازه به خودت بگیری...ولی دیگه قدرتش رو نداری که تو صحنه سازی هات تغییر بدی . لکنت می گیری ، البته باز هم دنبال یه بهونه می گردی که تو جمع دوستات بمونی ، ولی مرگ هم اونجاست ، مرگ بو گندو کنارت ایستاده ، تمام وقت اونجاست . تنها چیزهایی که برایت ارزشمند باقی میمونند غصه های کوچکی هستند ، مثل غصه اینکه چرا هیج وقت مجال نشد با هم لاو اکچوآلی ببینیم ،این تنها چیزیه که از زندگیت باقی مونده ، همین افسوس کوچک اما جانکاه ،بقیه رو با کلی تلاش و درد بالا آوردی