.::NICOTINE FINGERS::.

انگشتان نیکوتینی

Friday, October 19, 2007


I'm the fat guy who wouldn't dance at your party
I'm the leech who sucks your booze dry
I'm the chain smokin exhaust who chokes you
I'm the snob who despise your music
I'm the hermit whom your duffs don't attract
I may even throw up at your staircase
I Don't fit in
Don't invite me


Saturday, October 06, 2007

آنچه در ادامه می آید ،طولانیست ،بورینگ و شدیدا شخصی .جوری که حتی می شد فقط یک نامه باشد .نوشتنش 41 روز طول کشیده و مثل همه چیزهای دیگر که مشمول مرور زمان می شوند ،نامنسجم ،بدون توالی و از نظر دستوری و علامت گذاری غلط غلوط است.ویراستارمان هم، رفته است .
در مجموع خواندن آن به هیچ گروه سنی توصیه نمی شود.

------------------------------------------------------------------------------------------------





همه چیز ،از یک ببینم شروع شد ....
چه فرقی می کند قبلش کی بودم ؟زندگی ام چه شکلی بود..

سرد بودم و تلخ ...

آدمها می آمدند ، می رفتند .فرقی نمی کردند.هیچ کدام حتی اینقدر نزدیک نمیشدند که بشنوند .و وقتی می رفتند جایی باقی نمی گذاشتند ،حتی خراشی ، بر پیله ای که تنیده بودم ،بر دیوار غارم
بچه بودم ،اما بچگی نمی کردم ...ادای بزرگتر ها را در میاوردم ؟ شاید.و فکر می کردم زندگی همین است
روزهایی که می گذشتند ،چندشنبه های بی نام ،اعداد گنگ تقویم ،جمعه ها کشدارتر ،وقایع ،بی توالی
دوستانی داشتم ،که حضورشان فقط تنهاییم را عمیقتر می کرد
و کاری که من نمی کردم ،می ک ر د م
هیچ وقت نفهمیدم کجای پوچی زندگی ام تو را آن شب بیدار نگه داشت که ناغافل بگویی
:

ببینم...
از آن شب اوایل زمستان ،دویست و هفتاد چهار پاکت سیگارگذشت ، تا دیدمت
نمی دانم چند پک ،تا عاشقت شدم
از آن شب،جمعه بیست ویک مهر ،دیگر هیچ چیز مثل قبل نبود.
زندگی چیزی که فکر میکردم نبود ،تو بودی و شهری که میشد دوباره شناختش ،تو هزار توهای ترسناکش گم شد و به جای تابلو های راهنمایی ،فقط صدای تو را دید و به هر خروجی اشتباه که از خانه دورترمان میکرد خندید
برایم از دنیایی گفتی که قدر خوابهایم غریب بود ..مگر نه اینکه تو را هم خواب می دیدم؟
از آن خوابهای شیرینی که خودت میدانی ...همانها که عاشق آدمی می شوی که نمیشناسیش ... کنارش که راه میری مهم می شوی ،فرق می کنی ،بزرگ می شوی.
قدمهای شل و ولم صلابتی پیدا کرده بودند ...عرض شانه هایم به چهار چوب در میسایید ،تو کنارم بودی

صدایت ،گیجم میکرد ،برای گوش کردن باید تمرکز می کردم ،عطرت ،اراده ی شمعون صحرا هم جلودارش نبود ،دوست داشتم تماشایت کنم ،ساعتها.نرمی هایت ...هیچ حسی را ناکام نمی گذاشتی .

حسادت ...خاطره ی محوی بود ،شاید از توجهی که روزی به خواهر نوزادم شده بود...نه به من
حالا برایم به قرمزی رد خون و تکه های پوست بود روی سه فرورفتگی دیوار ،درد دستهایم ، مجالی میداد فکر نکنم "حالا کجایی" ...خوب یادم می آید .ّباران می آمد
آن شب.

و مگر ذهنم چقدر پیچیدگی داشت برای تو که سرگرمیت کشف کردن آدمهای جدید بود ؟
مگر زندگیم چند تا گوشه ی تاریک داشت؟؟
بازی را خیلی زود باختم ، شاید همان روزی که گفتم دوستت دارم . تا رسیدن به
Game over تلاشهایم تقلای آدم کوری بود که با غریزه اش توی اتاق خالی ،دنبال کسی میگردد ، که سالهاست رفته ...
خدا می داند...و مخابرات، که چند
sms طول کشید تا بار اول رفتی ...شاید چهار ماه ؟نمی دانم...دیگر ماه ها هم نامی نداشتند ،مبدا مختصاتشان ،چهارم دی شده بود .بیست و پنج دسامبر ...مسیحم ،تو بودی .

دردهایم از روزی شروع شد که تو نبودی و من هم آدم سابق نبودم ...هویج ها ،هنوز مزه ی هویج می دادند .اما من طعم مطلق شیرین را چشیده بودم ...
سعی کردم فراموشت کنم .باید فراموشت می کردم...نخواستم ؟نتوانستم ؟
یا نگذاشتی ...
نگهداشتن چیزی که بردی بخشی از بازی بود؟ می دانم اینها همه تصورات ذهن مریضم است .
من ماندم و توهماتم ، و زندگی ام که تکه هایش دیگر به هم جور نمی شد .
سعی نکردم تنهایی ام را با کسی قسمت کنم ،هیچ وقت نخواستم .اما درد آدم همیشه چیزی را در مردم بیدار می کند .هیچ کس سهمی از شادی تو نمی خواهد ،اما غصه های آدم هیچ وقت بی همدرد نمی مانند
آدمهای تنها پیدایت می کنند ، هرچه بیشتر پنهان شوی ،زودتر...

اندازه ی پاره شدن یک جفت کانورس کوچه ها را گشتم تا برگشتی ... و اندازه ی بستن بندهایش طول کشید تا قید هر چیزی که بینمان مانع بود را بزنم .
و این بار شناختمت ،شاید تو هم من را شناختی
تو می فهمیدی ... می دانستی .
با تو می شد "حرف " زد .. و این برای من یعنی تجمل ،یعنی رفاه .بقیه اش همه جزییات بود ،که فقط بودن تو معنی دارشان می کرد ،کارهایی که حتی فکر انجامشان ،بی تو ،حوصله ام را سر می برد ...
صبح ها می شد بیدار شد ،تو بودی .می شد برای تعریف کردن خواب دیشب ،مثل برق حاضر شد ،می شد هر جا که می رفتی رفت ،بگذار آوا بهمان بخندد ...ما با هم می خندیم .
می شد منتظرت ماند ،هر چقدر که طول می کشید .آخرش که می آمدی...خدا می داند حتی می شد شب عید ،جلوی در مانتو فروشی منتظر شد .خوشحال دیدنت ،ارزشش را داشت .ارزش هر لحظه اش را داشت .
دیگر پیله ای نبود ،غاری نیود.منی نبود ،تو بودی
حالا می دانستم چه میخواهم از زندگی .صبح که کنارم بیدار می شدی ،لمس تنت ،کاملم می کرد .جز آن لحظه ،جز تو ،هیچ چیز نمی خواستم .
بوی تنت ،گرمی آغوشت ،اخمت و دوباره خواب رفتنت ،برایم کافی بود .می توانستم درجا، بمیرم .می دانستم که هیچ چیز را از دست نمی دهم .همه جاده های نرفته ،کتابهای نخوانده ،صداهای نشنیده و فیلم های ندیده را ،همه را می توانستم بگذارم و ،بمیرم .اما تو بودی .

توی اون کافه که میزهایش شبیه میز خیاطی حنا ست بودیم ،که گفتی می روی .کافه ی ما نبود ،همیشه ازش متنفر بودم .از کتابها و آدمهای فیکش .از عکس توی آینه سقف که من توش نبودم .
می دانستم که دیگر جایی برای ماندن نیست .من هم باید می رفتم.
می خواستی بروی ..من نمی خواستم ؟سو وات ؟ باید هر کار که می توانستم می کردم ،که بروی ....
مثل این بود که ...مثل هیچ چیز نبود .کسی چه می داند آخرین روزهای عمر یک آدم خوشبخت چه شکلی است ،وقتی که هم باید روزها را بشمرد ،هم مقدمات را آماده کند .
بعد از آن ،نمی دانم...

وقتی می رفتی ،همه جور نقشه ای کشیدیم ،همه برای نماندن من ،حرفی از برگشتن نزدی


اما من خوش دارم خیال کنم بر می گردی .منتظرت ماندن را ... دوست دارم .