.::NICOTINE FINGERS::.

انگشتان نیکوتینی

Wednesday, July 07, 2010

1
شیوا و متین دو دوست بودند در سالهای چهل .
پس از گذشت بیست سال آن دو وی همچنان با هم دوست بودند .
یکی زنی خانه دار و متعهد به خانواده و دیگری قاچاقچی کس به دوبی .روزی شیوا مه متعهد بود با همسر و فرزندانش برای تفریح به دوبی سفر کرد .ولی به علت مشکل پاسپورت همسرش به تهران بازگشتند .اما به خاطر بدهی که در دوبی بالا آورده بودند ،مجبور شدند دخترشان مژگان را نزد یکی از شیوخ دوبی به اسم شیخ عبدالرحمان قادر گرو بگذارند ،
و شیخ نیز از آنجا که زیبایی زنان برایش مهمتر از پول بود ،بیکار نماند و با آن دختر بیچاره آن کار را انجام داد .
ولی پس از آن متوجه شد که بیشتر گرایش به مردان سوری و لبنانی دارد برای همین مژگان را در میدان رقه به حراج گذاشت .
سمیرجع جع کارگر پاکستانی مقیم دوبی سالها بود که به فکر تشکیل خانواده با زنی نجیب بود ،روزی که در میدان رقه چشمش به مژگان افتاد ،انگار دوباره دوست دوران نوجوانیش آنیتا را که با او در اسلام آباد سروسری داشت را بازیافته ،
پس مژگان را به قیمت اندکی از شیخ خرید و به خانه برد و خیلی زود متوجه شد که مژگان نجیب نبوده است .
از شانس بد او ،شیخ عبدالرحمان از پنجره وارد شد و سمیر جع جع را برای حرمسرای شخصی اش دزدید و مژگان را در خانه ی حقیر او تنها گذاشت .
مژگان که پس از همآغوشی شب اول با سمیر حامله شده بود ،با کودکی در شکم به دنبال کسب درآمد راهی کاباره شبهای تهران شد و با متین روبرو شد .
متین چیزی بود که نه مرد بود و نه زن بود ،اما نسبت به دختر کوچک مژگان احساس عجیبی داشت و یک شب او را با یک لیوان ویسکی عوض کرده و فرار کرد .
از قضا سمیر جع جع پس از فرار از دست شیخ به مژگان رسید و لیوان ویسکی او را سر کشید .

2
هوا سرو و گرفته بود ،جاده ای دور افتاده از کنار پمپ بنزینی عبور می کرد ،
و کلاهش را به نشانه ی ادب و احترام برای پمپ ها از سر بر می داشت .اما آن روز با بقیه روزها فرق می کرد
پمپ ها کمی خسته تر از همیشه چشم دوخته بودن به زیر پاهایشان و احترام جاده بی سبب مانده بود لای نسیم ملایمی که می چرخید و جلو می آمد .
صدای یک کامیون آمد و فرشید از خواب بیدار شده و به خود آمد و دوید تا باک کامیون را از گازوییل پر کند .
در این حین دیوید لینچ با دوربین روی شانه اشو کون لخت می دوید و تیتراژ لاست های وی را از جاده فیلمبرداری می کرد .
فرشید از زیر پشم نگاهی بی اعتنا به سمت دیوید انداخت و شلنگ را بیشتر در باک فرو کرد.از سه سال پیش که مرتضی ،همکار فرشید دخل پمپ را زده و فرار کرده بود ،فرشید بیش از سه جمله با کسی حرف نزده بود .
آخرین جمله ای که از دهانش خارج شده بود ،تا آنجا که یادش می آمد ،فحشی بود که از سر ناچاری ،به خواهر بقال گران فروش داده بود و بابت آن گوشش را از دست داده بود .
یک باره ،گازوییل از باک بیرون زد و فرشید شلنگ را بیرون کشید واین را از خیسی دستش می فهمید ،چون گوش سمت راست که هنوز باقی مانده بود ،به نشنیدن بیشتر خو کرده بود ،
و دیوید لینچ بعد از آنکه تا اخر جاده را فیلمبرداری کرده بود ،برگشت و کون لخت در پمپ بنزین ایستاد و رو به راننده ی کامیون و فرشید گفت :"ببخشید ،توالت کجاست؟"
در این حین تا چشم دیوید به فرشید افتاد گفت :"تو همونی هستی که به خواهر بقال سر کوچه یازدهم فحش دادی ؟ پفیوز خواهرش الان همسر منه و بعد سریعا چاقوی جیبی اش را در برداشت و گوش دیگر فرشید را برید .
فرشید یک دست روی گوش بریده اش ،یک دست به باک بنزید کامیون ،روزی را به یاد آورد که 6 ساله بود و با مادرش به زیارت حضرت معصومه رفته بود .
آن وقتها مرسوم نبود که گوش کسی را به خاطر فحش ناموسی ببرند ،یادش امد که در حیاط حرم ،دول علی آقا مسگر را بریدند و در دهانش دوختند تا دیگر لفظی نسنجیده نسبت به دختران نجیب محله نیاید .علی آقا مسگر جلوی چشم فرشید بود که به خود آمد و به لینچ تف کرد .
فرشید دستها را از کنار گوش هایش برداشت و با پشت دست دور دهانش را پاک کرد ،یادش آمد که در حرم بعد از دیدن سرنوشت علی آقا مسگر با مرتضی فرار کرده بودند به یک گوشه ی خلوت و بوی شاش مرتضی دوباره توی دماغش پیچید .
و این به این خاطر بود که لینچ داشت همانجا وسط پمپ بنزین می شاشید و راننده ی کامیون داشت کون او را با اشتیاق دید می زد .
در حین این همه پیچیدگی داستان ،مرتضی نیز به پمپ بنزین برگشت و کیسه پر از پول را به سمت فرشید انداخت و گفت :"بیا این هم بدهی ما ،بهد نگاهی به اطرافش انداخت و لینچ را دید که دوبار دولش را تکاند و به دنبال شلوارش گشت .
مرتضی با تعجب گفت :"تو داود لیچاری نیستی ؟پسر آقا رضا چاروادار؟اینجا چکار می کنی؟تنبانت را کی کنده ؟این دمبل دستک چیه دنبال خودت راه انداختی؟قرتی شدی؟"
لینچ بی آنکه سرش را بلند کند ،با لحنی متفکرانه گفت :"مرتضی ،فکر نمی کنی کمی پیر شده ای؟"
فرشید گوشش و شلنگ گازوییل را رها کرد و جلو آمد .حرف داود را تایید کرد و پولها را از مرتضی گرفت و گازوییل را روی آن سرازیر کرد .
مرتضی کمی عقب رفت و ایستاده آرام گفت :"این اصلا نمی شنوه من چی می گم ،اه ..."
کلاه جاده روی زمین افتاد ،صدای قر قر یک ماشین خیلی قدیمی توی گوش داود و مرتضی پیچید .فرشید به جلو خم شد و سعی کرد دقیق تر به پول های غرق در گازوییل نگاه کند .
داود دولا شد و پولهای گازوییلی را برداشت و راننده ی کامیون از دیدن ماتحت او در حال دولا شده با احساس خاصی در دل خود مواجه شد و تصمیم گرفت داود را با خود همراه کند .را به داود گفت :"آقا داود این مخمصه را رها کن و بیا تا من تو را تا بهترین رستوران این حوالی ببرم و آنجا با هم یک املت هشت تخم مرغی بخوریم شاید حال و احوالت کمی بهتر شود .
داود که بر خلاف ظاهر کون لختش مردی بسیار محافظه کار و کونی ستیز بود به راننده ی کامیون گفت اگر کوشت را دوست داری سوار ماشینت شو و برو ،سپس گوشی موبایلش را در آورد و به رفیقش محسن گوش فیلی زنگ زد و گفت محسن جان اگر از اون گوش مصنوعی هایت داری دو تاش رو برای من پیک کن .
مرتضی رو به داود کرد و گفت :"هر کس تو را نشناسد ،من تو را خوب می شناسم .تو در بچگی به کل بچه های سرآسیاب کون داده ای .متین را یادت هست ؟همان که دوبی کار می کند .اون برایم گفت پارسال که دوبی بودی تو را برای شیخی عبدالرحمان نام جور کرده است .
داود برآشفت ،خون به گونه هایش هجوم آورد و سعی کرد در چشمان مرتضی نگاه نکند .این اولین بار نبود که کسی او را با دیگر اشتباه می گرفت .داود تصمیم گرفت یک بار برای همیشه به شبهات پایان دهد .

محکم روی دو پا ایستاد و کمی گلویش را صاف کرد .سعی کرد حواسش را خوب جمع کند تا پاسخ قانع کننده ای به راننده کامیون بدهد .اما پیک موتوری با دو گوش تازه رسید و فیش پیک را با دست بالا گرفت و بلند پرسید :
کی گوش سفارش داده ؟! کسی حرفی نزد .دوباره داد زد : "آقا گوش ماله کیه؟؟"
موتور سوار وقتی دید که فرشید است که گوش ندارد ،یقه ی او را محکم چسبید و او را مجبور به پرداخت پول پیک به اضافه ی پول گوشها کرد .فرشید هم داخل اتاقک پمپ بنزین شد و همه ی پول دخل را به موتورسوار داد و موتورسوار پمپ بنزین را ترک کرد .فرشید گوشها را به سرش وصل کرد اما هرکارکرد گوشها به سر او نخورد و با گوشهای مصنوعی که در کف دستانش بود دوباره برگشت به محوطه پمپ بنزین و شروع کرد با صدای بلند به گریه کردن.
در این حین علی آقا مسگر که از سر جاده رد می شد تعداد زیادی چهره ی آشنا دید و بلند گفت : مم ...م م م ..م م م مم
هق هق گریه در گلوی فرشید خشک شد .رو به علی آقا کرد و گفت : تو مرده ای .من شش ساله بودم که تو مردی .دیدم که خاکت کردند .علی آقا جلوتر آمد .زیپ دهانش را کشید ،رو به فرشید گفت : دست توی جیبت کن .فرشید دست در جیبش کرد .تکه گوشت مدور قطور پوسیده ای بیرون اورد .
و گرخید .فرشید حتما خیالاتی شده بود .درد گوشهایی که دیگر نبودند ،او را گیج و منگ کرده بود .اشکهایش را پاک کرد ،گوشهای مصنوعی را به دست داوود سپرد ،سوار کامیون شد و به راننده گفت :مرتیکه ی کونی ،آن املت ها را با یک مرد کر شریک می شوی؟
مژگان کمی غلت زد و بالاخره بیدار شد .روبروی چشمانش درست کنار عکس سمیر جع جع یک نقاشی از ون گوگ دید .دوباره غلت زد و سرش را کمی بیشتر روی بالش گذاشت .باز به نقاشی نگاه کرد و گوش ون گوگ را در نقاشی پیدا نکرد .بلند شد و روی تخت نشست .از کنار تخت یک لیوان آب نیمه مانده با یک قرص برداشت و خورد .خودش را رها کرد توی تخت و تا دوباره خوابش ببرد ،باز زل زد به عکس سمیر جع جع و همان نقاشی.

سمیر جع جع با لیوان خالی ویسکی از آشپزخانه به اتاق خواب آمد و مژگان را پریشان و آشفته دید و کمی تعجب کرد و نشست لبهی تخت دو نفره و دست نوازش به سر مژگان کشید .هیچ از پریشانی مژگان کم نشد .
صدای در آمد .مژگان روی تخت نیم خیز شد ،سمیر در را باز کرد .کیسه ی در بسته ای جلوی در بود .سمیر کیسه را روی تخت پرت کرد .مژگان گره ی کیسه را باز کرد وبوی گازوئیل مشام سمیر را پر کرد .مژگان از تخت پایین آمد .با لباس خواب و کیسه و نقاشی ون گوگ در دست از خانه خارج شد .

توی خیابان کسی کلاه احترام از سر بر نمی داشت و دهان کسی دوخته نبود .چراغ های راهنما گاهی قرمزی شان توی چشم مژگان را می سوزاند .ساختمان های هرزه ی دوبی همه شبیه ساختمان محل زندگی عبدالرحمان بودند .
سمیر در خانه در بوی گازوییل غرق شده بود .